Monday, June 24, 2013

مریم صباغیان و کلیسای شهر ویمبورن

آره کلیسات
و پیرزن
و من که بهت افتخار کردم
که رفتی
که می گردی
که شهرای دیگه رو می بینی
که دفعه ی بعد که ببینمت چقدر قصه داری
که وقتی از انگلیس بری چقد می دونی
از پیرزنا
از حرفاشون
از اون ساعت ها
که من نمی تونستم تصورش کنم
فک می کنم به این که 40 سالته
و یه سری جغل دورتن
مثلن هم سن های ما
و تو می خندی
و از داستانات می گی
و اونا به زندگی کردنت فک می کنن
و می خوان بیشتر زندگی کنن
و تو لبخند می زنی
نه برای چیزایی که براشون گفتی
برای نگفته هات
برای این که اونا باورشون نمی شه که سختت بود
و اونا نمی دونن که تو بغض کردی
و تو خسته شدی
و تو دوباره پاشدی
چون
چون تصمیم گرفتی این بازی رو ببری
آره اونا نمی دونن
اونا نمی دونن که یه روز
تو تهران
تو یه دانشکده
که همه ی دنیات توش بود
تو هم یکی رو دیدی
تو زنی رو دیدی
که جوون بود
که باهوش بود
که می خندید
و درس می داد
و کلی چیز می دونست
و کلی زندگی کرده بود
و با این حال از خودشیفتگی خالی بود
جوون بود و از تو بهترین دانشگاه آمریکا می تونس درس بده
و اومده بود تو فنی
اون همه را اومده بود که به تو
به خود تو یه چیزی بگه
که زندگی بزرگه
خیلی بزرگ تر از این دانشکده
دانشگاه
شهر
و حتی همه ی مشکلات تو
تو که مشکلاتت اونقدر بزرگ بودن که خودت توش گم می شدی
تو که شکست یه نسل رو دیده بودی
تو که انقلاب کرده بودی
و همه چی رو
همه چیز رو به قمار گذاشته بودی
و باخته بودی

آره 
تو مشکلاتت از دنیا بزرگتر بودن
حتی بزرگتر از اینکه بفهمن
و تو کوچیک شده بودی
اونقد که می شد نباشی

که تو
که همه مون گم شده بودیم یهو

و اون درس می داد
به تو
برای تو
که خودت هم فک نمی کردی ارزششو داشته باشی

نگاش کردی
و پشت آرامشش کلی زندگی بود
و دیدی همه چیزایی که اون بود
تو نبودی
و تمام تفاوتش رو دیدی
تمام دلایلی که اون می دونس
که به خودت ثابت کنی
تو نمی تونستی

اما اون نگات می کرد
و تو نگاش می گفت تفاوتی نیس

و تو به تمام زندگی ای که می کرد حسود شدی
حریص شدی
و خواستیش

آره صالح خواستی بیشتر زندگی کنی
می دونستی سخته
و خیلی سخته اما
اما باید امتحانش کرد
می دونستی بغض خواهی کرد
اما فکری بود که اومده بود! راه برگشتی نبود صالح

و نمی دونستی
کع اونم بغض کرده بود
اونم یه روز ترسیده بود
و اونم یه روز فک می کرد کل دنیا تو یه دانشکده جا می شه
و ازش خسته شده بود

به این فک می کنم که شاید اونم رفته بود تو یه کلیسا
شاید
و شاید اونم پیرمردی رو دیده بود
که از ایران فقط خیام رو می شناخت

آره 40 سالته
و درس می دی
و می خندی
و نگات می کنن
که بابا مگه نمی بینی
زندگی سخته
همه چی داره تموم می شه
چطور می خندی
اصن چرا اومدی

و تو می دونی که اون بین حتی اگه یه صالح باشه که یه روز
تو یه شهر کوچیک
یه جای دور از کل دنیا
زیر درخت
یا وسط جاده
یا بالای یه کوه
کنار یه بچه
ببینه
بینه که زندگی خیلی بزرگه
خیلی بزرگ تر از ما هاس
و با این حال ما وایسادیم
و ماییم
که می فهمیم
و ما چه مهمیم
زندگی چه ساده و فوق العاده اس

اون وقت همه چی بسه
اون وقت واسه تو بسه
همون طور که برای استاد تو بس بود
راستی اسمش چی بود؟ (مریم صباغیان) یادم نیس
می دونی کی رو می گم؟ نه؟




Wednesday, June 12, 2013

انتخابات 2

حضرت مادر از تهران زنگ زده‌اند که «به چه کسی رای می‌دهی؟». مادر من، جزو فعالین چهار سال یک‌بار نیست، یک زن خانه‌دار کاملا معمولی است. طبق دسته‌بندی‌های خیلی از دوستان «نخبه» و «با سواد» و «روشن‌فکر»، جزو «عوام» حساب می‌شود. آرمان خاصی ندارد، مگر به قول خودش «عاقبت به خیری همه‌ی جوون‌های مملکت». این را لازم نیست از فعالیت‌های سنتی و خیریه‌اش، فهمید. خیلی اوقات شده که مشغول آشپزی یا کار دیگری است و انگار که فکرش مشغول باشد، این آرزویش را به شکل دعا به زبان بیاورد،‌ به صورت ناخودآگاه.

زنگ زده است می‌پرسد به چه کسی رای می‌دهی؟ می‌گوید به روحانی رای بده، سفید نده، میرحسین هم خیلی خوبه ولی فایده‌ای نداره اسمش را نوشتن، به روحانی رای بده. ادامه می‌دهد که رای را هم نشمارند، به هر حال سخت‌تر می‌شود کارشون با رای دادن «ما». بعد اسم یک سری از اقوام (که خیلی‌های‌شان به شدت سنتی و ساکن مذهبی‌ترین شهر کشور هستند) را ردیف می‌کند که آن‌ها و «ما» همه به روحانی رای می‌دهیم و یک سری حرف دیگر.

همین *«ما»* گفتن این زن سنتی و معمولی و به زعم بسیاری از «نخبگان روشنفکر و مدرن»، عامی، برای من از صادقانه ترین و سیاسی‌ترین کنش‌ها و رفتارهای این روزها است. و از همان‌جایی می‌آید که باید! از میان «مردم» معمولی، بی هیچ لقب دانشگاهی و اتوریته‌ی خاصی! از دل خود مردم، از دل معمولی ترین خانه‌ها، آشنا ترین خیابان‌ها!

Tuesday, June 11, 2013

انتخابات

البت که سعدی هم موجود بدیه
وختایی که بداخلاقی و می خوای نباشی زهر داری
یهو بداخلاقیت می زنه بیرون
انتخابات هم یه قسمت کل این جریانه
از این سردرد
آخ که چقدر خاطره اس
قرار بود هرکاری می کنن این بار نذاریم اذیتمون کنن
هنوز شروع نشده و داغونیم
این بغض رو 4 ساله دارم سعی می کنم فراموش کنم
سعی می کنیم
چه سریع برگشت
اما هست(ی)م

پناه