Sunday, July 20, 2014

و باز هم ...

حرف با تو زیاده. خیلی هاش رو گفتیم. خیلی بیشترش مونده که می گیم. فک کردم این آهنگ فرهاد خیلی بهتر می تونه حرفا رو بگه. تو گوشمه و دارم واست پیاده می کنمش. جهت اطلاع (البته که ممکنه بدونی) شعر از شهیار قنبری.
رستنی‌ها کم نیست،
من و تو کم بودیم،
 
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم

گفتنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم گفتیم،
مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.

دیدنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم دیدیم،
بی‌سبب از پاییز جای‌ میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم.

چیدنی‌ها کم نیست،
من و تو کم چیدیم،
وقت گل دادن عشق روی دار قالی‌،
بی‌سبب حتی پرتاب گل سرخی‌ را ترسیدیم.

خواندنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم خواندیم،
من و تو ساده‌ترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی‌ بسته وا ماندیم

من و تو کم بودیم،
من و تو اما در میدان‌ها اینک اندازه‌ ما می‌خوانیم

ما به اندازه‌ ما می‌بینیم
ما به اندازه ما می‌چینیم
ما به اندازه‌ ما می‌گوییم
ما به اندازه‌ ما می‌روییم

من و تو 
کم نه که باید شب بی‌‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هم نه که می‌باید با هم باشیم

من و تو
 حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو
 حق داریم که به اندازه‌ ما هم شده با هم باشیم

گفتنی‌‌ها کم نیست



Monday, July 07, 2014

نوزاد

"داری عمو می شی"

خیلی کوتاه، ساده، پرمعنا.
و ارتباط برای چند دقیقه قطع می شه.
و تو همین چند دقیقه من فکر می کنم.

یاد دیروز می افتم. آره دیروز بود. که دلم تنگ شده بود. واسه خونواده. واسه ی داشتن یه خونواده. واسه آدم دیدن. واسه هر روز آدم دیدن. واسه یه کسایی رو داشتن که هر روز که بر می گردی خونه بتونی بشینی باهاشون حرف بزنی. حتی برای چند دقیقه. داشتم به اینا فک می کردم.

یاد دیروز می افتم. آره دیروز بود. داشتیم با دوستام حرف می زدیم. که آدما چه جوری جرأت می کنن تو سن های کم عروسی کنن. وقتی که نه سربازی رفتی، نه خونه داری، نه پس انداز داری. داری می ری جلو. داری می ری بر اساس دلت. و دلت گرمه به همون خونواده. داشتیم راجع به اینا حرف می زدیم.

یاد چند وقت پیش می افتم. آره دیروز نبود. که از داداشم خیلی وقت بود بی خبر بودم. به این فک می کردم که چند سالیه رابطه ی نزدیکی باهاش نداشتم. که همدیگه رو دوست داشتیم، اما دورادور. که از دست هم عصبانی شدیم، اما از دور. که واسه هم احترام قائل بودیم، اما از دور. به اینا فک می کردم.

و حالا. به این فک می کنم. که خانواده مهمه. که داریم بزرگ می شیم. داریم بزرگ می شیم و از هم دور می شیم. و خانواده های جدید تشکیل می شن. و خانواده های جدید بزرگ می شن. آدما میان. و آدما می رن.

دارم به این فک می کنم که چقدر خوبه که آدما جرأت می کنن. زندگی سرشاره از آرمون و خطا. سرشاره از دوستی و دوست داشتن. و باید اعتماد کرد به خونواده ها. باید اعتماد کرد به پشتوانه ها.

دارم به این فک می کنم که هرچند رابطه ی نزدیکی با داداشم نداشتم. هرچند هیچوقت بهترین دوستم نبود و خیلی کم خانومش رو می شناسم، اما به خاطر اون و خانومش بود که من انقدر امروز خوشحالم که خبر کوتاه، ساده و پرمعنای مامانم باعث شده که کل روزم با لبخند باشه. که اگه اونا برادر و زن‌داداشم نبودن احتمالن فقط یه لبخند و دل‌خوشی کوتاه بود.




به هر حال، می تونین از همین الآن بهم تبریک بگین که چند ماه دیگه عمو می شم. امیدوارم از اون عمو باحالا بشم. خودم که هیچوقت عمو نداشتم که بدونم عمو باحاله شدن چه جوریه.

Saturday, July 05, 2014

دلم یه زیبارو می خواد که بتونم ساعت ها بهش نگاه کنم

قطارِ خطّ لبت راهی سمرقند است
بلیط یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟
عجب گلی زده‌ای باز گوشه‌ی مویت
تو ای همیشه برنده! شماره‌ات چند است؟
همین که میزنیش مثل بید میلرزم
کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟
نگاه مست تو تبلیغ آب انگور است
لبت نشان تجاری شرکت قند است
بِ ... بِ ... ببین که زبانم دوباره بند آمد
زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است
نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو
شبیه برف سفیدی که بر دماوند است
چرا اهالی این شهر عاشقت نشوند
چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است
به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند
نگاه تو پی یک صید آبرومند است
هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت
بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟
نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است
اگر چه می‌پرد اما همیشه پابند است
رسیدی و غزلم را دوباره دود گرفت
نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است

نشستم تو کتابخونه. انگار سال هاس که از اینجا تکون نخوردم. یه زیبارو جلوم نشسته. می تونم بگم یکی از زیباترین صورت هایی که به عمرم دیدم. همین واسم لذت بخشه. همین باعث می شه که ته دلم لبخند بزنم. سپیییید پوشیده. خودش هم سفیده. یهو این شعر اومد تو تایم‌لاین فیس‌بوکم. دلم خواست براش بخونم. اومدم اینجا بنویسمش. بدون هیچ توضیحی. نوشته ی 01 رو خوندم و فقط خواستم این رو بگم. خوشحالم که با وجود تمام تنهایی ها و حس تنهایی ها و خیلی چیزای منفی دیگه، هنوز ته دلم می تونه از یه چیز زیبا لذت ببره. بعضی وقتا، مث الآن، همین هم واسم کافیه.

برای اونایی که می خوان یه ذره افسرده تر شن: https://soundcloud.com/radiodialogue-1/radiodialogue-05
دیشب تو ماشین اردشیر نشست بودم، رانندگی‌ میکرد، ساکت بودیم، رد شدن از زیر چراغهای شهر، از کنار آدمای‌ شهر،یاد زمانی‌ منو انداخت که سوار اتوبوس می‌‌شدم تا از مدرسه بیام خونه‌. زمانی که لهراسپ هم بود و هر دو ساکت بودیم. دلم گرفت. به اردشیر گفتم. مثل الان، دست خودم نبود، گریم گرفت...
دلم تنگ شده. نه تنها برای آدما، برای چیزایی که نداشتمشون، برای چیزایی که ندارمشون، برای حال و‌ هوایی که ندارم، آدمایی که ندارم.
خستم، خیلی‌ خستم...
خیلی‌ احساس تنهایی می‌کنم، خیلی‌...
دلم می‌خواد تنهای تنها باشم، نه مثل الان که آدما دورو برمن و احساس تنهایی می‌کنم...
نمی‌دونم...