دیشب تو ماشین اردشیر نشست بودم، رانندگی میکرد، ساکت بودیم، رد شدن از زیر چراغهای شهر، از کنار آدمای شهر،یاد زمانی منو انداخت که سوار اتوبوس میشدم تا از مدرسه بیام خونه. زمانی که لهراسپ هم بود و هر دو ساکت بودیم. دلم گرفت. به اردشیر گفتم. مثل الان، دست خودم نبود، گریم گرفت...
دلم تنگ شده. نه تنها برای آدما، برای چیزایی که نداشتمشون، برای چیزایی که ندارمشون، برای حال و هوایی که ندارم، آدمایی که ندارم.
خستم، خیلی خستم...
خیلی احساس تنهایی میکنم، خیلی...
دلم میخواد تنهای تنها باشم، نه مثل الان که آدما دورو برمن و احساس تنهایی میکنم...
نمیدونم...
No comments:
Post a Comment